تبلیغات
حالا که جوان نیستم و بی شر و شورم
حالا که فرو ریخته دیوار غرورم
حالا که به اندازهی عمری گله دارم
ای کاش بیایی، بشوی سنگ صبورم
ای کاش بدانی که چه محتاج تو هستم
امروز که تنها شدم و از همه دورم
ویرانهی یک کاخ بزرگم که صد افسوس
پنهان شده از دیدِ همه، گنج حضورم
یک سایهی افتاده به خاکم که از این شهر
سرخورده و بیحاشیه در حال عبورم
چون شمع که بی چون و چرا سوخته باشم
توهین شده انگار به صد جای شعورم
پروانه کنارم بپر امروز که فردا
امّید ندارم نه به گرما، نه به نورم
ای کاش بیایی که تو را سیر ببینم
حرفی بزنی کاش، که فردا کر و کورم
تا هستم و هستی لبِ دیوارِ حیاتم
جولان بدهی کاش که فردا لبِ گورم..
تعداد بازديد : 128
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب