داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز
داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز
پشتیبانی توسط Hacker M.T
Hacker M.T سفارش هک @MT_Public
موضوعات
آرشیو
پشتيباني آنلاين
آمار
نویسندگان
نظرسنجي
جستجو
جدید ترین مطالب
امکانات جانبی
تبلیغات
داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز



مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی

سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.

زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران

گرفته تا سینه ام را.

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.


با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟



برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید







تعداد بازديد : 187
22 آبان 1395 ساعت: 17:31
نویسنده:
نظرات()
می پسندم نمی پسندم
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
تبادل لینک هوشمند
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
آخرین نظرات کاربران